یه عکس دارم از روزی که دارم با بابا میرم برای ثبت نام. مانتو با بلندی زیر زانو و شلوار لی معمولی و مقنعه مشکی با کیف رو دوشی و موهام هم بیرون نیست و آرایش هم که هیچ وقت نداشتم.

یادم میاد اون موقع اون اتفاق جالب تو زندگی ام راجع به نمازم افتاده بود و من تکلیفم با حجاب و نماز و رابطه با نا محرم و ... روشن بود ولی خب ظاهرم در همین حد بود.

روز ثبت نام به قدری دیر رسیدیم که آخرین پرونده مال من بود و عملا هیچ همکلاسی رو هم ندیدم که باهاش آشنا بشم.

بعدا فهمیدم جلسه معارفه ای بوده و خیلی از بچه ها اونجا با هم دوست شده بودند.

دوستام رو کم کم پیدا کردم.  اولینش س.ع بود که چون همه واحدهامون با هم بود و من تمایل زیادی به چادر داشتم خیلی به هم نزدیک شدیم نسبت به اون چهار دختر دیگه ای که همه واحدهامون مثل هم بود. س.ع خیلی تو زندگی ام تاثیرگذار بود.

بعدها سر پروژه یکی از درس ها با م.ع و م.ت آشنا شدم. بعد م.م و بعد م.ن و م.ب( چه جالب با اینکه اینجا پر م شد ولی همه شون با هم متفاوتند! :د)

اون روزای اول از این نشریه های دانشجویی بهمون زیاد میدادند که دانشگاه رو معرفی میکردند و .. یادمه تو یکی اش نوشته بودند ترم اول با همه باش و با هیچکس نباش. ترم دوم خودت دستت میاد که باید با کی دوست بشی.

بچه های خوابگاهی معمولا با هم اخت میشدند و ما هم شدیم این گروه بالا.. که همه شون چادری بودند به جز من...

سال های بعد دوستانی مثل ز.آ و ف.م و ف.ش و ف.خ و ... اضافه شدند که اونا هم چادری بودند. 

+ این چادری که میگم از اون چادری های الکی خوش نبودهاااا. من واقعا خدا رو شکر میکنم که با این بچه ها دوست شدم. علاوه بر حجاب کامل و رفتار متین شون کسانی بودند که دغدغه دین داشتند و من چقدر از دنیاشون دور بودم..

باعث خجالتمه که اون موقع با اینکه شنیده بودم حدود حجاب معمولی وجه و کفینه ولی آستین مانتوم مثلا موقع بلیت دادن توی اتوبوس یا پول تاکسی بالا میرفت برام اهمیتی نداشت و مهمون هم که میومد خونمون جوراب نمیپوشیدم.. البته این جهل تقصیری بود نه قصوری..

خلاصه یکسال گذشت و ما همچنان با هم دوست بودیم و من میدیدم که این دوستام همه ساق دست میپوشند. 

رفتم یه بار دیگه حدود حجاب رو خوب خوندم. از رساله و کتاب شهید مطهری و چند تا استفتا. دیدم بله چه دست گلی به آب دادم و نمیدونستم.

و چون ساق دست های اون موقع خیلی جنس بد و نایلونی داشتند و خیلی بلند بودند از مامانم خواهش کردم که برام یه ساق دست نخی و حالت مچ بند بدوزه که خوش تیپ هم باشم. 

نا گفته نمونه که من خوش تیپ هم بودم. رنگ مانتو و مقنعه و کیف و کفشم رو باید با هم ست میکردم. و حالا ساق دست هم بهش اضافه شده بود..

بعد که م.ت منو دید بهم گفت من خیلی از تو تعجب میکردم که چرا ساق نمیپوشی! و من خوشحال شدم که دوستم راجع به من چه فکری میکنه و هم ناراحت که چه قدر دیر...

خلاصه از اون موقع به بعد دیگه در سرما و در گرما!! من ساق دستم رو در نیاوردم و البته یک سیر تکامل هم این ساق دست داره. که اول رنگی بود و با همه لباس هام ست میشد و گاهی گیپور و نقش و نگار داشت. بعد رسید فقط به مدل ساده نخی و همرنگ با لباسم تا الان که فقط مشکیه و دو تا هم بیشتر ندارم..


+ زینب جان، یادم باشد حدود حجاب رو از کودکی برات خوب تبیین کنم ان شاالله تا انقدر دیر نرسی به جایی که من رسیدم..