گفتم که دوران نوجوانی جور نشد که چادری بشم و این پروسه تا دانشگاه عقب افتاد.

سال اول دانشگاه که کلا آدم خجسته ای بودم! :))

ولی سال دوم کم کم دغدغه های فکری ام شروع شد. دوستام همه با من متفاوت بودند. در خودم احساس تناقض میکردم. حس میکردم هیچ کمکی به دین نمی کنم. باید یه کاری میکردم.

باید تصمیم میگرفتم!


من همه تصمیم های خوب زندگی ام رو یه دفعه ای گرفتم!

سال کنکور کارشناسی همین جوری یه دفعه تصمیم گرفتم که یک سال نماز قضا بخونم. با هر نمازم یه نماز قضا!  و خوندم!

همون سال تصمیم گرفتم که دو جز اول قرآن رو حفظ کنم و کردم!

حتما این سوال پیش میاد که پس کی درس میخوندم؟! خب من اون سال خیلی درس نخوندم! :دی


و برای چادر سر کردن هم همین طور شد:

سال سوم دانشگاه، روز دهم ماه مبارک رمضان (مدیون حضرت خدیجه -س- هستم) همین جوری یه دفعه تصمیم گرفتم و صبح که همه خواب بودند چادرم رو سر کردم و رفتم دانشگاه!!!


عصر که با چادر برگشتم خونه همه شاخ هاشوون در اومده بود!

مامانم پرسید بالاخره چادری شدی؟ و من خندیدم که بعلهههه...


البته این تصمیم رو خیلی هم یه دفعه ای نگرفتم و کلی بهش فکر کرده بودم. کلی خودم رو با چادر در جاهای مختلف تصور کرده بودم. کلی خودم رو در مظان تحقیر و تمسخر قرار داده بودم. کلی تو خیالم چادرم رفته بود زیر پام و پاره شده بود ...

ولی تصمیم شروعش در واقع یه لطف بود که خدا در ماه مبارک به من کرد..


اون قسمتش که خودم رو مسخره میکردم و خودم جواب خودم رو میدادم خیلی جالب بود!


+ زینبم، در راه بندگی خدا از هیچ تمسخری بیم نداشته باش..

یجاهدون فی سبیل الله و لا یخافون لومه لائم