داشتیم با ع از شرکت میرفتیم مسجد برای نماز ظهر و در مورد چادری شدن خانم م(تنها خانمی که تو شرکت چادری نبود و البته چون از نیروهای مرکز بود)

برای تشویق خانم م پول جمع کردیم و دو تا روسری خوب خریدیم.


ع از بهترین دوستان دوران کارشناسیمه.

میگفت خانم م یه چادری بالقوه بود که الحمد لله به فعلیت رسید.

به شوخی گفتم یادته منم چادری شدم؟ پس چرا اون موقع هیچکس منو تحویل نگرفت؟ اصلا نمیخوام ! من به نشانه اعتراض چادر رو میذارم کنار..

ع هم شوخی-جدی گفت آره بابا بذار کنار .. به همین راحتی ...

بعد من جدی گفتم ولی واقعا الان یه حالتی شدم که بدون چادر انگار واقعا هیچی نپوشیدم. من حتی تو گرمای تابستون اگه ساق دستم رو نپوشم احساس میکنم یه. چیزی گم کردم..

ع هم برگشت و خیلی جدی گفت: فکر میکنی! قط کافیه چند بار نپوشی.. خیلی شیک و مجلسی تموم میشه..

و به من خیلی برخورد..


از اون روز خیلی به این حرف ع فکر میکنم. راست میگه.  اگه لطف خدا نباشه ما حتی به مو هم بند نیستیم..

و باز فکر میکردم که من به نماز نخوندن و ترک حجاب نزدیک ترم تا سیگار کشیدن!!


+ زینبم باید مراقب خودمون باشیم. کسی که با ماشین تصادف میکنه، یک لحظه غفلت کرده حتی اگه چهل سال راننده حرفه ای بوده باشه..